پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۶
۰ نفر

بهزاد فراهانی: روزی را به یاد می‌آورم که مادرم از دنیا رفت. مادر من یک شاعره قالیباف بود و در خانه‌اش در ده، نزدیک به هزار کبوتر، دو مار سپید و دو سبز قبا داشت.

از سفر حج که برگشته بود برای خود یک نشاء هلو آورده و آن را در حیاط کاشته بود. درخت مادرم سبز سبز بود و هر روز بیشتر جان می‌گرفت، اما هرکسی می‌خواست از درختش قلمه بزند و برای خود بکارد کارش بی حاصل می‌ماند.

او در تهران فوت کرد و بعد از مدتی ما برای رسیدگی به درختان و حیواناتش به روستا رفتیم اما...! درخت هلو خشک شده بود. مارها و سبز قباها رفته بودند و مادرم همراه کبوتران سپیدش پر کشیده و برای همیشه رفته بود.

همشهری 6 و 7

کد خبر 256256

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز